ذره

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولیدی» ثبت شده است

وقتی‌ دیگر نتوانی تحمل کنی. وقتی‌ تمام راه‌ها را بسته ببینی. وقتی‌ صبرت تمام شده. وقتی‌ تندروی‌ها و کندروی‌هایت امانت را بریده‌اند. وقتی‌ از تنبلی‌هایت خسته شده‌ای. وقتی‌ دیگر روی قول دادن نداری. وقتی کارهای نیمه‌تمام، برایت دهن‌کجی می‌کنند و وجدان‌درد گرفته‌ای. چند راه بیشترنداری:

برای آمدن به زیارتت بایدحساب و کتاب را کنار می گذاشتم.بایدبرای یک بار هم که شده به این عقل حسابگر توجهی نمی کردم.

کاش روی کاغذ به دنبال عشقت نمی گشتم...

کاش برای یکبار هم که شده دو دوتا برایم چهار تا نمی شد....

کاش پیش خودم فکرنکرده بودم که زیارت مستحب است وحفظ جان واجب...

چقدر بهانه ها برای نیامدنم زیاد شده بود!....

کاش دو دو تا می شد ....اربعین....کربلا

.

.

.

 

*عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد ...ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

ابتدانوشت:

*اولین مخاطب این نوشته، خودم هستم!

 ..........................................................................

 بعد از دیدن وبلاگ‌های متعدد و مطالعۀ مطالبشان، این چند خط به ذهنم رسید...

مطالب منتشرشده توسط اکثر وبلاگ‌ها تکرار مداوم مطالب و نوشته‌هایی است که بسیاری از آن‌ها را حتی در متن پیامک‌ها می‌توان دید.

وبلاگ‌دارانی که تنها رنج کپی‌کردن نوشته‌ها و مطالب دیگران را بر خود هموار کرده‌ و خود را به هر دلیلی به سختی نینداخته‌اند. بسیاری از ما ضرب‌المثل معروف و البته حکیمانۀ «خوش آن چاهی، کز خود آب دارد...» را فراموش کرده‌ایم!

پیام اصلی این ضرب‌المثل، این است که باید خود تولیدکننده باشیم و با کمک‌گرفتن از این ویژگی برای سود رساندن به دیگران اقدام کنیم. ما در اینجا با دو مشکل مواجه هستیم. اول، اینکه ضرورت تولید را فراموش کرده‌ایم و دوم، تولید را منحصر به امور صنعتی و مادی دیده‌ایم. تولید مداوم در عرصۀ علوم انسانی را فراموش کرده‌ایم و دچار کپی‌برداری‌های بیهوده شده‌ایم... .

خیلی مواقع تنبلی بر ما سایه انداخته و همت ما را ضعیف‌تر کرده است. خمیرمایۀ اولیۀ تولید را از ما گرفته و چیزی برایمان باقی نگذاشته تا عرضه کنیم. کمتر مطالعه می‌کنیم و کمتر می‌نویسیم یا شاید بهتر باشد بگوییم، اصلاً...!

هیچ کس تا آن روز صدای قرآنت را ازبلندی نشنیده بود....

...میزان نمک غذای هرکسی با دیگری تفاوت دارد؛ چراکه خیلی از مهمان‌ها خودشان اندازۀ نمک را مشخص می‌کنند. خودشان از بین نمک‌پاش‌های داخل سفره، یکی را انتخاب می‌کنند. یکی مزۀ نمکش مزۀ پول و ثروت می‌دهد. یکی ازدواج، یکی اولاد، یکی خانه، یکی ادامۀ تحصیل، دیگری اندیشه و فکر و یکی هم معرفت... .

شخصی که معرفت را انتخاب می‌کند، ازهمان اول که سر سفره نشسته، دست‌دراز نمی‌کند تا نمک را بردارد. او همان کسی است که غذایش را دست گرفته و نزد صاحب‌خانه می‌برد. چراکه او مهمان است و خواسته که خود میزبان برایش نمک بریزد. به‌هرحال آشپزغذایش همین صاحب‌خانه است.

حرم، مکان است و محدوده...

حرم مکانی است که اهل از نااهل شناخته می شود... 

اهل که باشی اذن مدام داری، نااهل که باشی باید برای هر بار وارد شدن اجازه بگیری... اهل که باشی یعنی آشنای اهل حرمی و نگاه چشمانی، صمیمانه به دیدارت می‌آید... 

ولی اهل که نباشی...

اذن می‌گیری که نگاه‌ها از تو و نگاه تو از اهل حرم و بر روی آنچه که نباید ببینی، پوشیده شوند... .

 

از قبل خودت را برای زیارت حضرت آماده می‌کنی. سعی داری همۀ شنیده‌ها و خوانده‌ها را در ذهنت مرور کنی و با رعایت تمام تشریفات به‌سمت حرم امن آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام بروی.

کفش‌هایت را به کفشداری صحن آزادی‌ می‌سپاری. کتاب زیارت را برمی‌داری. می‌روی برای طلب اذن دخول... .

حین خواندن اذن دخول و غرق شدن در حال‌وهوای افکار خودت، صدایی به گوش می‌رسد. صدای در زدنی. سرت را که بالا می‌آوری جلوی خودت می‌بینی‌اش.

مردی با صورت آفتاب‌سوخته، سبیل درشت و لباس بختیاری. سر و رویش را به درب‌های ورودی حرم می‌کشد. صدای بوسه‌های مدامش را می‌شنوی.

اینجا آستان امام هشتم، آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه السلام است. جایی که می‌توان بدون هیچ حیایی همه‌چیز خواست... وقتی که گفته‌اند نمک سفره‌تان را نیز از ما بخواهید؛ این یعنی همه چیزتان... نمک برای ما معنی حیا هم می‌دهد... .

وقتی نمک می‌خوری، حیا می‌خوری. مروّت می‌خوری. همین حیا نمی‌گذارد تو نامردی کنی. نامردی، دروغ است. زشتی است. خیانت به کسی است که به تو اعتماد کرده. فاش کردن راز دیگری است. ریختن آبروی دیگری است. تهمت است و... .

همین نمک، با شوری‌اش جلوی شیرینی یک لحظه‌ای این‌ها را می‌گیرد. نمی‌گذارد احساس ضعف کنی. کمکت می‌کند قوی باشی و بیشتر روی پای خودت بایستی.

شنیده‌اید که دختر پادشاهی وقتی پدرش بهترین چیز را خواسته بود برایش نمک آورد؟ همه به او خندیدند. پادشاه نیز او را با عصبانیت از کاخ بیرون کرد. دختر پادشاه رفت و هرطور بود برای ورود به آشپزخانۀ کاخ راهی پیدا کرد. کم‌کم شد سرآشپز کاخ پادشاه پدر. بدون اینکه کسی بفهمد این دختر پادشاه است. روزی برای پادشاه غذایی درست کرد.

لقمۀ اول که به دهان پادشاه رفت چهره‌اش تغییر کرد و درهم شد. غذا را بیرون ریخت و دادوبیداد کرد: «چرا نمک ندارد؟! با این شیرینی که نمی‌شود خورد! دلم را می‌زند!»

آنجا بود که دختر پادشاه خودش را نشان داد و گفت: «این همان نمکی است که به‌خاطر آن مرا از کاخ بیرون کردید!»

***

دقت  کردین که تو هر کاری اول دنبال کیفیت و اعتبار هستیم؟ مثلاً موقع خرید:

هر وقت می‌خوایم خوراکی بخریم، اول می‌گردیم ببینیم تاریخ مصرفش گذشته یا نه. موقع خریدن لباس، همه جاشو زیر و رو می‌کنیم تا زدگی و پارگی نداشته باشه. دقت ما برای خوردن دارو که دیگه چند برابر می‌شه! تا تاریخ مصرفشو نبینیم راضی به خوردنش نمی‌شیم. آخه مسئلۀ مرگ و زندگیه! شوخی‌بردار که نیست!

ماشین، خانه، گوشی تلفن همراه و خلاصه واسه هرچی که بخوایم بابتش پول بدیم اول به چند نفر اهل فن نشون می‌دیم و نظر خیلی‌ها رو می‌پرسیم.

اگه پولی داشته باشیم، دنبال بانکی می‌گردیم که بیشترین سود رو ‌بده.حتی هنگام کتاب خریدن هم همین شیوه رو داریم. آخه می‌خوایم کتاب سالم باشه و صفحاتش به هم چسبیده نباشن!

همۀ این دقت‌ها به‌خاطر اینه که نگرانیم از نقص و کمبود و بی‌فایده بودن آنچه که می‌خوایم داشته باشیم. دوست داریم بهترین‌ها مال ما باشن.آنقدر خوب و با کیفیت که مورد تایید همه باشه وازش تعریف کنن.

ولی  خیلی وقتا  یادمون می‌ره که فکر و روح آدمی هم باید بهش رسید و تر و خشکش کرد تا رشد کنه. در جازدن راضیش نمی‌کنه  چون میدونه ممکنه باعث گندیده شدنش بشه.

یادمون می‌ره که هر غذا و دارویی رو به خوردش ندیم شاید مسمومش کنه  و برای همیشه پایین نگهش داره یا بدتر از این فکر و روحش رو از بین ببره وبگیم ....الفاتحه!

نمی دونم چرا وقتی‌ام می‌خوایم فکر ‌کنیم، دقت کافی  به تاریخ مصرفشون نداریم .غرورمون هم اجازه نمیده از کسی بپرسیم .هر شوخی باهاش میکنیم.

دروازش رو باز میذاریم برای هر حرفی. بدون هیچ ایست و بازرسی... بدون هیچ گمرکی... بیشتر وقت‌ها میشیم انعکاس حرف‌های بی‌اساس وهضم نشده ای که حتی خود گوینده اش هم نمی دونه چی داره میگه یا کی گفته.

بدون اینکه راجبش فکر کنیم وببینیم چه سودی  دست کم برای خودمون داره! این طور وقتا حرف و فکر به روح و جون نمینشینه ودلچسب نیست چون خودمون باورش نکردیم.ولی اگه فکر ها رو زیر و رو کنیم  و بهترینش رو انتخاب کنیم....چه میشه!!

پ.ن:

برداشت آزاد از کلام امام حسن علیه السلام :

در تعجبم از کسانی که به غذای جسم توجه می‌کنند اما به غذای روح نه!

تلفن همراهم زنگ خورد. حسین بود. همان نقاش ساختمان. چند وقت پیش رنگ‌آمیزی خانه را انجام داده بود. اسمش را حسین نقاش ثبت کرده بودم. بدون مقدمه گفت: یه بنده خدایی هست کارگره، دو تا کلیه‌هاش رو از دست داده، چهارتا دختر داره، وضع جسمی‌اش خرابه. میشه براش کاری کرد؟ خیلی هم زود باید این کار رو بکنیم. حدود 20میلیون لازمه؟

بدون رودربایستی گفتم: امیدی نیست، فکر نکنم به این سرعت بشه کاری کرد!

 دو ماهی گذشت و پیامکی آمد که «سجدۀ شکر به‌جا می‌آوریم به‌خاطر موفقیت‌آمیز بودن عمل پیوند کلیۀ آقای ...»، فرستنده: حسین نقاش.

 زنگ زدم به حسین و جریان را پرسیدم. خیلی آرام گفت: شکر خدا چند روز پیش عمل پیوند کلیه انجام شد و بدنش کلیه را قبول کرده. گفت: ناامید نشدیم. چند نفر با هم یه گروه راه انداختیم. به هرجا که می‌شد سر زدیم، حتی به شهرهای اطراف، شکر خدا تونستیم این آقارو  برای خونواده‌اش نگه داریم.

 خوشحال بودم، به‌خاطر وجود آدم‌هایی که با توکل به خدا ناامیدی برایشان بی‌معنی است و ناراحت از خودم که چرا به گروهشون نپیوستم!

 حسین نقاش هنوز هم هست. همین چند روز پیش گفت: ناخوش احوالم، سنگ کلیه‌ام حدود سه سانت شده و خیلی اذیتم می‌کنه، کلیه‌هام سنگ سازن...

 فکر کنم دیر یا زود بایدبرای عمل سنگ کلیه‌اش کاری کندا

واین چند خط  هم ممکن است ادامه داشته باشداگر حسین نقاش حرف بزند .اگر بزند؟!