ذره

۱۴۲ مطلب با موضوع «تولیدی...» ثبت شده است

.....

می ترسم...

از نعمت های هر روزه ات

پ.ن:

امام علی (علیه السلام) : هـر گـاه دیـدی خـداوند با وجود گناهان، پیوسته به تو نعمت می دهد، به هوش باش که آنها برای تو نوعی غافلگیری و مرگ ناگهانی است. 

شرح غررالحکم جلد 3 صفحه 132

مُحرِم می شویم...

با لباس مشکی....

قربه الی الله....

میگفت عقل وعشق یکجا نگنجد؟؟!!

آخر....

کربلا نرفته بود...

 
حتما فکر میکنید می خواهم درباره کتاب حرف بزنم؟ اما ازاین خبرها نیست، فقط می خواهم یک خاطره بنویسم. بدون مقدمه بگویم:
 
چند وقت پیش رفته بودم کتاب فروشی و کنار کتاب فروش - که از دوستان قدیمی است- نشسته بودم . ساعت حدود 11شب بود . مشغله زیاد کاری همیشه مجبورم می کرد تا  آخر وقت ها به کتابفروشی بروم.بعد از ساعتی ،حرف ها ته کشیده بود و خستگی همه تنم را گرفته بود.
همین موقع بود که شخصی از پله های کتاب فروشی سرازیر شد پایین.با پیراهن مشکی رنگ و رو رفته وشلوار پاچه گشاد.موهای دم کفتریش صورت رنگ پریده اش را کوچک تر کرده بود.چند دکمه پیراهنش باز بود وکفش هایش را به دنبال خودش روی زمین می کشید.تسبیح سبز رنگی دور دستش صدا میکرد و نوک سیبیل هایش را توی دهانش مزه مزه می کرد.
 همان بار اول پیش خودم گفتم :"حالا نصف شبی بیا درستش کن...خدا به خیر بگذرونه...الانه که کار به چاقو کشی و زد و خورد بکشه."
 محلی به مانگذاشت. انگار ما اصلا نبودیم. داخل کتاب فروشی گشتی زدو نگاهی به چند کتاب انداخت.دوباره به سمت ما برگشت.
 چشم های خمارش را روی ما انداخته بود وجلو می آمد  .خودمان را برای هر چیزی آماده کرده بودیم الا چیزی که می خواست بپرسد.
"ببخشین شماجلددوم  شرح ابن ابی الحدید تو  کتابا دارین؟همون شرح نهج البلاغه منظورمه. لای کتابا هرچی گشتم به چیشم نیومد؟."
دوست کتابفروشم خودش را جمع وجور کرد وگفت:
"نه.متاسفانه . مگه شما کتابش رو خوندید؟"
 این جمله آخررا دوست کتابفروشم با تعجب ووصدای لرزانی پرسید.
"ها... چند سال پیش که سربازی بودم توی پادگان جلد اولش رو خوندم و از همون موقع دنبال جلد دومش هسم .ای قدر خوندمش که برگ برگ شده  .دیگه نمیش دست گرفت."
دوباره نگاهی به کتاب ها انداخت وپرسید:
"اگه سفارش بدم برام میارید ؟حتما بیارش.خو..."
دوستم فقط سری تکان داد. دوباره از پله ها رفت بالا. صدای درهم شده اش می آمد.
"...بازم میام .سر میزنم...حیفه اینا که نخوندن."
چند دقیقه ای سکوت همه کتاب فروشی را گرفته بود.فقط  چشم های متعجبمان به هم نگاه میکردند.
در فکر این بودم ما که این همه ادعای کتابخوان بودن داریم حتی جلد کتابی که می خواست ندیده ایم تا چه برسد خوانده باشیم.
" فقط خدا کنه دفعه دیگه که میاد منم باشم تا سر صحبت باهاش باز کنم.یادم باشه دوربین باهام باشه."
            

 

پی نوشت وادامه مطلب  :

ندارد اما

 ابن ابی الحدید کلیک فرمایید.

سلام بر فطرسی که  آقا دارد...

السلام علیک یا ثارالله

 

 

آمدیم

نبودید...

نَه !!!

آمدید 

نبودیم...

 

 

 

 

 

غلام همت آنم که زیر چرخ  کبود  

ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
حافظ

تعلّق نداشتن می‌دونی ینی چی؟ ینی رها شدن از هرچی که در تو وابستگی ایجاد می‌‌کنه، از هر چیزی که  باعث درجا زدن و  توقف تو می شه، از هرچی که فکرشو بکنی، نمی‌شه از بعضی چیزا دل بکنی و از بعضی چیزای دیگه نه!

اگه از هرآنچه که دور خودت ساختی آزاد نشی و هِی ازاین شاخه به آن شاخه بپری، فقط سر خودتو کلاه گذاشتی و با کلمات بازی کردی،اگه بگی یا بنویسی که آزادم ازاعماق وجودت نیست، فقط مایۀ خندۀ دیگران شدی، واسه همین واقعا خوشحال نیستی و اگر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خندی، زورکیه!

     برده فروشای قدیمو یادته؟ تو کتابا حتما خوندی؛ آدمای آزادو می‌گرفتن و به دست و پاشون زنجیر می‌بستن؛ اونارو  واسه فروش به بازار می‌بردن؛ ممکن بود برده‌ای اونجا از دست زنجیرا آزاد ‌بشه، ولی خوشحال نبود؛ آخه می‌دونست که هنوز به کسی تعلق داره ...برده بود دیگه ...همه اونو به اسم صاحبش می‌شناختن؛ طبیعیه که اونم دوست داشت مثل بقیه به اسم خودش شناخته بشه، متعلق به کسی نباشه و برای خودش باشه، آزاد... همۀ تلاش خودشو می‌کرد که آزاد بشه یا آزادش کنن... جالب اینه که وقتی صاحبش اونو آزاد می‌کنه تازه می‌گه: کجا برم بهتر از اینجا؟!

     تو هم تا قبل از اینکه به دنیا بیای آزاد بودی، ولی با تولدت وغل و زنجیر شدن دست و پات به این دنیا ،برده شدی؛ حالا اگه می‌خوای آزاد بشی، باید ازهر دنیایی که واسه  خودت ساختی رهاشی، اونقدر که  فقط خودت باشی و خودت؛ بعد از آزادی ام مطمئن باش که دنبال هیچکس نمی‌گردی؛ چون صاحب داری و چی بهتر از داشتن صاحب، هم صاحب داری  ویه جایی داری  که بتونی بهش پناه ببری واز همه بهتربه اسم خودت صدات می‌‌‌‌‌زنن...

پ.ن:

 * نخوانده هایم همیشه بیشتر ند..

*شما...؟

و حسین علیه السلام،کلمه تو ر ا  آفرید...

   فطرس...