حتما فکر میکنید می خواهم درباره کتاب حرف بزنم؟ اما ازاین خبرها نیست، فقط می خواهم یک خاطره بنویسم. بدون مقدمه بگویم:
چند وقت پیش رفته بودم کتاب فروشی و کنار کتاب فروش - که از دوستان قدیمی است- نشسته بودم . ساعت حدود 11شب بود . مشغله زیاد کاری همیشه مجبورم می کرد تا آخر وقت ها به کتابفروشی بروم.بعد از ساعتی ،حرف ها ته کشیده بود و خستگی همه تنم را گرفته بود.
همین موقع بود که شخصی از پله های کتاب فروشی سرازیر شد پایین.با پیراهن مشکی رنگ و رو رفته وشلوار پاچه گشاد.موهای دم کفتریش صورت رنگ پریده اش را کوچک تر کرده بود.چند دکمه پیراهنش باز بود وکفش هایش را به دنبال خودش روی زمین می کشید.تسبیح سبز رنگی دور دستش صدا میکرد و نوک سیبیل هایش را توی دهانش مزه مزه می کرد.
همان بار اول پیش خودم گفتم :"حالا نصف شبی بیا درستش کن...خدا به خیر بگذرونه...الانه که کار به چاقو کشی و زد و خورد بکشه."
محلی به مانگذاشت. انگار ما اصلا نبودیم. داخل کتاب فروشی گشتی زدو نگاهی به چند کتاب انداخت.دوباره به سمت ما برگشت.
چشم های خمارش را روی ما انداخته بود وجلو می آمد .خودمان را برای هر چیزی آماده کرده بودیم الا چیزی که می خواست بپرسد.
"ببخشین شماجلددوم شرح ابن ابی الحدید تو کتابا دارین؟همون شرح نهج البلاغه منظورمه. لای کتابا هرچی گشتم به چیشم نیومد؟."
دوست کتابفروشم خودش را جمع وجور کرد وگفت:
"نه.متاسفانه . مگه شما کتابش رو خوندید؟"
این جمله آخررا دوست کتابفروشم با تعجب ووصدای لرزانی پرسید.
"ها... چند سال پیش که سربازی بودم توی پادگان جلد اولش رو خوندم و از همون موقع دنبال جلد دومش هسم .ای قدر خوندمش که برگ برگ شده .دیگه نمیش دست گرفت."
دوباره نگاهی به کتاب ها انداخت وپرسید:
"اگه سفارش بدم برام میارید ؟حتما بیارش.خو..."
دوستم فقط سری تکان داد. دوباره از پله ها رفت بالا. صدای درهم شده اش می آمد.
"...بازم میام .سر میزنم...حیفه اینا که نخوندن."
چند دقیقه ای سکوت همه کتاب فروشی را گرفته بود.فقط چشم های متعجبمان به هم نگاه میکردند.
در فکر این بودم ما که این همه ادعای کتابخوان بودن داریم حتی جلد کتابی که می خواست ندیده ایم تا چه برسد خوانده باشیم.
" فقط خدا کنه دفعه دیگه که میاد منم باشم تا سر صحبت باهاش باز کنم.یادم باشه دوربین باهام باشه."
پی نوشت وادامه مطلب :
ندارد اما
ابن ابی الحدید کلیک فرمایید.