نه از آخر شروع می کنم و نه از اول ...از آن وسط های سفر. بعدها شاید از اول بنویسم یا آخر... و شاید هم یکی پیدا شود تکه های سفر را به هم بچسباند...اگر توانست.
از هتل که می زنیم بیرون بعد از رد کردن چند ایست بازرسی خودمان را جلوی باب الرأس می بینییم دقیقاٌ فعل جمع می بینیم چون با محمد حسین (حمال) هستم...
شوق زیارت خودِخود حضرت داریم .آمده ایم برای زیارت حضرت .دلمان می خواهد پیش اصل و مبدأ برویم.کهربایی است برای ما. دیدن ضریح برای ما دو تا ،هم خیمه گاه بود و هم کف العباس و خیلی چیزهای دیگر...
از سمت راست باب الرأس می رویم بین الحرمین . در همین مسیر ساختمانی با کاشی کاری های آبی رنگ در کنار مان است. با پله های سفید مرمری با طول و تعداد زیاد که رو به سمت بالا و آسمان می رود. با پنج یا شش متر یا بیشتر ارتفاع .
اکثر مواقع زن ها با نشستن روی همین پله ها شلوغش کرده اند. پیش خودم می گویم چرا این جا مخصوص خانم هاست ؟ استراحتگاه است یا چیز دیگر...؟
فکر همه چیز بودم الا...الا...