نه از آخر شروع می کنم و نه از اول ...از آن وسط های سفر. بعدها شاید از اول بنویسم یا آخر... و شاید هم یکی پیدا شود تکه های سفر را به هم بچسباند...اگر توانست.
از هتل که می زنیم بیرون بعد از رد کردن چند ایست بازرسی خودمان را جلوی باب الرأس می بینییم دقیقاٌ فعل جمع می بینیم چون با محمد حسین (حمال) هستم...
شوق زیارت خودِخود حضرت داریم .آمده ایم برای زیارت حضرت .دلمان می خواهد پیش اصل و مبدأ برویم.کهربایی است برای ما. دیدن ضریح برای ما دو تا ،هم خیمه گاه بود و هم کف العباس و خیلی چیزهای دیگر...
از سمت راست باب الرأس می رویم بین الحرمین . در همین مسیر ساختمانی با کاشی کاری های آبی رنگ در کنار مان است. با پله های سفید مرمری با طول و تعداد زیاد که رو به سمت بالا و آسمان می رود. با پنج یا شش متر یا بیشتر ارتفاع .
اکثر مواقع زن ها با نشستن روی همین پله ها شلوغش کرده اند. پیش خودم می گویم چرا این جا مخصوص خانم هاست ؟ استراحتگاه است یا چیز دیگر...؟
فکر همه چیز بودم الا...الا...تل زینبیه ...فکر میکردم تل زینبیه باید دورتر از اینجایی باشد که تصورش را داشتم .چند باری از همین مسیر می رفتیم بین الحرمین و بر می گشتیم تا اینکه فهمیدم این همان تله زینبیه است که قبلاخیلی وصفش را شنیده بودم یادم نمی آید چه طور فهمیدم. شاید محمد حسین گفته بود برایم یا نوشته های کاشی کاری ها را خواندم....
تا یادم نرفته بگویم کنار و پشت تل زینبیه بازاری است که نمی دانم محمد حسین از کجا فهمیده بود بعد از نماز مغرب و عشاء مغازه طبابایی تربت اصل می دهند ...البته صحیح تر بگویم خاک های نشسته شده بر روی ضریح که بعد از غبارروبی جمع کرده بودند...به ظاهر به اندازه یک دانه گندم اما به بزرگی و وسعت آسمان کربلا ... سهم هر کسی یک دانه گندم تا بروی ودر دل یکی بکاری به اضافه سی عدد مهر رایگان که می توانی از روی کوهی از مهرها به انتخاب خود سوا کنی و سالم تر ینش را برداری .
یک روز از درب دیگر همین بازار وارد میشویم و به دنبال تنها سوغاتی هایمان که همان تسبیح و مهر است می گردیم .انتهای بازار دوباره ساختمان آبی رنگ تله زینبیه منظرمان ایستاده است...طبق معمول ایست بازرسی و کفش داری هم کمی آن طرف ترش .اما این دفعه فقط مردهایی می بینیم که در جای کوچکی نماز میخواندند.
از کنار پله ها می آییم پایین و به سمت حرم می رویم... حالا بهترمی توانم تل زینیبه را در ذهنم مجسم کنم .نمای روبرویش برای زیارت زن ها و ضلع غربیش اگر درست گفته باشم مخصوص مردها...
مدتی که کربلا مهمانشان هستیم نمی توانم به تل زینبیه بروم. یعنی واقعاٌ نمیشود هر بار که قصد رفتن میکردم یاد بار اولی می افتادم که از باب الرأس وارد حرم شدم... هفت یا هشت متری باید از پله ها می رفتم پایین تا می رسیدم روبروی ضریح و سلام می دادم ...
گفته بودم پله های تل زینبیه چند متری پله می خورد رو به سمت بالا...همین برای من که زیاد اهل حساب وکتا ب نیستم واز اعداد فرار میکنم کافی هست ...
همین برای من روضه است...
پله های رو به بالا...پله های رو به پایین...
همین بالا و پایین، دلِ و جرأت رفتن را از من می گیرد. کاملا تل زینبیه مسلط می شد بر حرم ...همان حرمی که قبلاٌ گودال (گودی) بوده ...آن هم گودال قتلگاه ...یعنی از آن بالا همه چیز دیده می شده...همه چیز...
برابم روضه مجسمی است...
می توانم بروم تل زینبیه . نماز بخوانم زیارت کنم و برگردم اما به شرطی که به گودال قتلگاه و بلندی تله زینبیه و مسلط بودنش بر همه چیز فکر نکنم ...و من نمیتوانم فکر نکنم...
به پله ها که فکر می کنم دلم می گیرد و توان پاهایم میرود...
پی نوشت:
-هنوز هم دارم به تل زینبیه فکر می کنم ...
-یادم باشد داستان اولین زیارت نجف و کربلا هم بنویسم...
- یادم باشد داستان برادری هم بنویسم...
ما که قسمتون نشد بریم کربلا ولی هرکی که رفته میگه تل زینبیه خیلی سخته...
امان از دل زینب...