از هدایای 17 ربیع الاول....یک صفحه کتاب
اول کلامی بود بی تشویش.جار که زدند،غوغا به ا کرد.کثل غباری سبک ونرم بر سر شهر رو ریخت و معلوم نشد از کجا نازل شده بود:از ملکوت ، از آسمان یا از سوق عکاظ؟
بعدها شاعران به هجوم اصحاب فیل تشبیه اش کردند؛به لشکری که وقتی اول بار خبرش به گوش ها رسید کسی باور نکرد.جدی نگرفت؛همه حیرت زده از هم می پرسیدند،شنیده اید ؟دیده اید؟
از نجوایی دو نفره آغاز شد،دویی که هیچ کس ندیده بودشان،نمی شناختشان.کلام را بر خاک وباد زده مکه وا گذاشتند و رفتند.بعد دهان به دهان زیر سقف چوبی سوق عکاظ جاری شد.هر کس که دور بیتعتیق پابرهنه طواف می کرد ،این ندا را می شنید:
کودکی محمد نام از حلیمه گم شده؛کودکی...
...تا کلام به صاحب کلام رسید.سید بطحا در حال نظاره طواف کنندگان حرم بود که ندا به گوشش رسید.با شنیدن نام نوه خود غضبناک شد.اول بار ندارا باور کرد،چرا که فرزندش فرسنگ ها از اینجا، از این هوای خفه و بادزده دور بود،قبیله بنی سعد کجا ، سوق عکاظ کجا؟اما...اگر این کلام راست باشد...اگر فرزندش گم شده باشد...شاید دسیسه ایی ....طاقت نیاورد.دستور داد مردان قریش و پسرانش جمع شوند در سه کنج حجرالاسود.
پای پیاده ، دست بر قبضه شمشیر،گرد بیت عتیق می گشت و ندا می داد:سوار شوید ای بنی هاشم تا او را بیابیم.اگر راست باشد،از اسب پیاده نمی شویم تا محمد را پیدا کنیم.اندکی بعد طواف کنندگان بیت عتیق ، گروهی سوار را دیدند که خاک کنان از زمین مکه بیرون زده،به سمت کوه ابو قبیس می تاختند.جلودار سواران،پیرمردی سپید محاسن بود که اسبش را به تازیانه گرفته پیش می تاخت...
پ.ن:
*خوانش این کتاب را از دست ندهیم.رمانی است درباره پیامبر گلها و حادثه ای که برای آن حضرتش در دوران کودکی اتفاق افتاده اما...