...
*غذا می خورد.جدای از مادرش.گفتند:"تو که این قدر به مادرت احترام می گذاری وبه او محبت می کنی،ماندیدیم با او سر یک سفره بنشینی."
گفت:"می ترسم دست به لقمه ای بزنم که مادرم می خواهد بردارد."
.....
*می گفتند:"ما تورا برای خدا دوست داریم"
گریه کرد.گفت:"خدایا!پناه می برم به تو،که مرا به خاطر تو دوست داشته باشند و تومرا دشمن بدانی."
.....
*یکی از افراد فامیل پشت سرش حرف می زد.
می گفت:"به ما کمک نمی کند.غریبه ها باید بیایند به ما مخفیانه غذا بدهند."
امام که به شهدات رسید،غذای مخفیانه ی او هم قطع شد.
(برگرفته از کتاب « آفتاب در سجده » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)
آتش ز سوز حنجر من گریه می کند
سنگی که می زنند به فرقم ز روی بام
بر زخم تازه ی سر من گریه می کند
از حلقه های سلسله خون می چکد چو اشک
زنجیر هم به پیکر من گریه می کند
ریزد سرشک دیده ی اکبر به نوک نی
اینجا به من برادر من گریه می گند
وقتی زدند خنده به اشکم زنان شام
دیدم سه ساله خواهر من گریه می کند
رأس حسین بر همه سر می زند ولی
چون می رسد برابر من گریه می کند
ای اهل شام پای نکوبید بر زمین
کاینجا ستاده مادر من گریه می کند
زنهای شام هلهله و خنده می کنند
جایی که جد اطهر من گریه می کند
*حاج غلامرضا سازگار*