پدر ارمیتا نیست؟؟!!
*از اول ابتدایی هرجا که بود شاگرد اول بود . در کنکور هم که رتبه آن چنانی آورد . در مقطع لیسانس هم هر ترم نه تنها شاگرد اول دانشکده بلکه در کل دانشگاه اول می شد، اما این مرد وقتی به خاطر شغل خاصش نتوانست از پایان نامه اش دفاع کند به خاطر تاَخیر در دفاع ، او را از دانشگاه اخراج کردند . متاَسفانه دانشگاه های ما فضای نخبه پروری ندارد.
*شب شهادتش با هم تماس تلفنی داشتیم . یک مقدار خسته بود . می گفت من از نامهربانی هایی که مردم نسبت به هم دارند ناراحتم. بعد حرف از این شد که خوب بودن کار سختی است و می گفت انسان ها باید از خود گذ شتگی داشته باشند واز اخلاق همسرش تعریف کرد و گفت: واقعاً از خود گذشته است و مهربانی را به حد اعلا رسانده است . این حرف هایی بود که شب شهادتش زد . چیزهایی که خیلی برایش مهم بود.
*یک روز مهمان شان بودیم .صحبت مان گل انداخته بود که آرمیتا آمد .او را نوازش کرد و بوسید. او را سخت در آغوش گرفته بود و می فشرد انگار می خواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند . آرمیتا که رفت داریوش گفت: " من نمی دونم اونایی که تو حادثه ای کشته می شن چی به سر بچه هاشون می آد؟" بعد از شهادت، این جمله مدام در ذهن من تکرار میشد. آن را با یکی از نزدیکان شهید مطرح کردم. ایشان گفت:" مثل اینکه یادتون رفته شهدا زنده اند."
پ.ن:
*روایتی متفاوت از پدر ارمیتا.
*کتابی است خواندنی در 147 صفحه با 106 خاطره گوناگون وناشر هم نشر معارف.
*وقتی کتاب را دیدم به خودم گفتم واقعا چه کسانی را از ماگرفتند.
گرچه آرزوی دیرینه آنها بود.