ذره

۱۴۲ مطلب با موضوع «تولیدی...» ثبت شده است

 

از قبل خودت را برای زیارت حضرت آماده می‌کنی. سعی داری همۀ شنیده‌ها و خوانده‌ها را در ذهنت مرور کنی و با رعایت تمام تشریفات به‌سمت حرم امن آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام بروی.

کفش‌هایت را به کفشداری صحن آزادی‌ می‌سپاری. کتاب زیارت را برمی‌داری. می‌روی برای طلب اذن دخول... .

حین خواندن اذن دخول و غرق شدن در حال‌وهوای افکار خودت، صدایی به گوش می‌رسد. صدای در زدنی. سرت را که بالا می‌آوری جلوی خودت می‌بینی‌اش.

مردی با صورت آفتاب‌سوخته، سبیل درشت و لباس بختیاری. سر و رویش را به درب‌های ورودی حرم می‌کشد. صدای بوسه‌های مدامش را می‌شنوی.

 کلمات وقتی برای تو می آیند......

خودشان به سمت روضه ات می روند....

السلام علی الشیب الخضیب.....

با دستان خالی رویت نشد برگردی....؟؟!!

دستانت را گذاشتی....؟

برای مشکی آب دستانت را به عاریه دادی....

آب هم مزه دارد....

وقتی که از دستان تو باشد...

رفتی آب بیاوری....

شق القمری شد....

 

همه عالم نمک گیر تو ...

حسین

اینجا آستان امام هشتم، آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه السلام است. جایی که می‌توان بدون هیچ حیایی همه‌چیز خواست... وقتی که گفته‌اند نمک سفره‌تان را نیز از ما بخواهید؛ این یعنی همه چیزتان... نمک برای ما معنی حیا هم می‌دهد... .

وقتی نمک می‌خوری، حیا می‌خوری. مروّت می‌خوری. همین حیا نمی‌گذارد تو نامردی کنی. نامردی، دروغ است. زشتی است. خیانت به کسی است که به تو اعتماد کرده. فاش کردن راز دیگری است. ریختن آبروی دیگری است. تهمت است و... .

همین نمک، با شوری‌اش جلوی شیرینی یک لحظه‌ای این‌ها را می‌گیرد. نمی‌گذارد احساس ضعف کنی. کمکت می‌کند قوی باشی و بیشتر روی پای خودت بایستی.

شنیده‌اید که دختر پادشاهی وقتی پدرش بهترین چیز را خواسته بود برایش نمک آورد؟ همه به او خندیدند. پادشاه نیز او را با عصبانیت از کاخ بیرون کرد. دختر پادشاه رفت و هرطور بود برای ورود به آشپزخانۀ کاخ راهی پیدا کرد. کم‌کم شد سرآشپز کاخ پادشاه پدر. بدون اینکه کسی بفهمد این دختر پادشاه است. روزی برای پادشاه غذایی درست کرد.

لقمۀ اول که به دهان پادشاه رفت چهره‌اش تغییر کرد و درهم شد. غذا را بیرون ریخت و دادوبیداد کرد: «چرا نمک ندارد؟! با این شیرینی که نمی‌شود خورد! دلم را می‌زند!»

آنجا بود که دختر پادشاه خودش را نشان داد و گفت: «این همان نمکی است که به‌خاطر آن مرا از کاخ بیرون کردید!»

***

  رفتند محمد تقی ها ...........

                        یتیم تر شدیم............

 و 2....3 و  4 و 5

تو تنها برایش یک لشکر بودی...

عباس...

*فرازی از مقتل بحار الانوار