«پنجره فولاد» یکی از عناوین مجموعه «کتاب دانشجویی» است که در انتشارات میراث اهل قلم منتشر شده؛ کتابی در قطع پالتویی که به صورت گزیده و داستانک در 96 صفحه گوشه هایی خواندنی از تولد تا شهادت شمس الشموس، امام علی بن موسی الرضا (ع) را با زبانی شیوا و موجز برای مخاطب روایت می کند. همچنین راه نمایی کوتاه و جامع از بارگاه قدس رضوی، تاریخچه حرم و مشاهیر مدفون در حرم را ارائه می کند.
بخش هایی از این کتاب
جو سیاسیِ جامعه در زمان هارون چنان وحشتناک بود که حتی برخی از صمیمی ترین یارانِ امام هم چشمشان ترسیده بود. امام رضا (ع) پس از شهادت پدر، امامت و دعوت خود را بهسرعت آشکار کرد. صفوان بن یحیی به امام گفت: «آقا جان، می ترسیم این طاغوت (هارون) جان شما را به خطر بیاندازد.» امام پاسخ داد: «هر چه میخواهد تلاش کند؛ کشتن من، در سرنوشت او وجود ندارد.»
حتی «محمد بن سنان» به امام هشدار داد: «چگونه امامت را آشکار کرده اید، در حالیکه از شمشیر هارون خون می چکد!» امام با آرامشی آسمانی، به او فرمود: «جدم در برابر آزار ابوجهل به همه اطمینان داد که اگر ابوجهل یک مو از سر من کم کرد، بدانید من پیامبر نیستم و من هم می گویم اگر هارون یک مو از سر من کم کرد، مطمئن باشید من امام نیستم.»
*
چراغ خانه سوسو می زد. امام (ع) در کنار مهمانش نشسته بود و به سوالاتش پاسخ می داد. لحظاتی گذشت و سوی چراغ کمتر شد. مهمان خواست بلند شود تا چراغ را روبراه کند؛ آقا نگذاشت. فرمود: «ما گروهی هستیم که هرگز مهمان را مجبور به کار نمی کنیم.» بعد به آرامی برخاست، روغن داخل چراغ ریخت و فتیله آن را تمیز کرد.
*
عمران صائبی پرسید: «پیش از خدا چه بود؟» امام (ع) فرمود: «خدا یکتا است؛ چیزی قبل از او نبود و بعد از او هم چیزی نخواهد بود. اول همه چیز است و آخر همه چیز. مخلوقات را گوناگون خلق کرد و هیچ مخلوقی را توان ادراک آفریدگار نیست.» پرسید: «خداوند با چه شناخته می شود؟» آقا فرمود: «به چیزی غیر از او؛ اسم او، صفات او و مشیت او.» پرسید: «چگونه خدایی را که دیده نمی شود، میپرستی؟» امام رضا (ع) در جواب، سؤالی پرسید: «تو خودت را در آینه چگونه میبینی؟» عمران پاسخ داد: «با روشناییای که میان چشم من و آینه است.» امام (ع) فرمود: «آن روشنایی را به ما نشان بده.» عمران مدتی فکر کرد، ولی نتوانست جوابی بدهد. در همین لحظه، صدای مؤذن آمد، آقا برخاست و فرمود: «نماز بخوانم، برمی گردم و بحث را ادامه می دهیم.» عمران گفت: «خواهش می کنم بمانید، اگر همین بحث را ادامه می¬دادید، مسلمان می شدم.» امام (ع) فرمود: «برای هیچکاری نماز اول وقت را ترک نکن.» با شنیدن این سخن، عمران شهادتین گفت و مسلمان شد. مدتی بعد، به عنوان نماینده امام (ع) در بلخ منصوب شد.
پ.ن:
*بدون هیچ پیش شرطی اهدامی گردد.
*...و یک محصول بسیار زیبا درباره نهج البلاغه.
ما دلدادگان این خاندانیم ....
به خدا به آسمون ناز می کنیم...