حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
زمین را غرق در خون خدا کردی
خبر داری تو اسرار خدا را بر ملا کردی
خبر داری جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
ازین عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
خبر دارم که سر ازدیر نصرانی درآوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی درآوردی
خبر دارم چه راهی را در اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسراز تو خالی خیره شد کم کم
حدود ساعت سه جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
حدود ساعت سه من ،عقیله،دختر حیدر
چنان مرغی که پر پر می زند بر خاک و خاکستر
حدود ساعت سه من پریشان آمدم با سر
ولی مثل همیشه باز از من زودتر مادر.....
حدود ساعت سه دیدمت برخاک و خاکستر
ولی عریان نه پیراهن نه عمامه نه انگشتر
نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده
سر پیراهنت هم جنگ بوده
ولی شرمنده زینب دیر فهمید
که انگشتر به دستت تنگ بوده
سید حمید رضا برقعی
ظهر روز دهم آرام به پایان می رفت
از تن زخمی او خون فراوان می رفت
مرد تنها شده مانند علی می جنگد
خون بسیار از او رفته ولی می جنگد
تکیه کرده است به شمشیر و سرپا مانده
دشمن از کشتن او خسته شده وامانده
به خدا حمله با سنگ ندیده ست کسی
نابرابرتر از این جنگ ندیده ست کسی
بازهم روز دهم ساعت سه ساعت سر
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینه مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدلله از آغوش اباعبدالله
ساعت روضه تن، روضه سر، باز شود
تنش آنگونه که عمامه اگر باز شود
ساعت غارت خیمه شده آماده شوید
دین ندارید شما لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده منظور شوید
او نفس می کشد از اهل حرم دور شوید
ساعت گریه مسلم به سر دروازه
ساعت وحشی اسبان به نعل تازه
نه فقط بر تن او بر بدن زینب تاخت
آنچنانی که دگر صورت او را نشناخت...
مینویسم که شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد
سید حمید رضا برقعی
خدایا خدایا خدایا
چرا من بعد از روز عاشورا تازه می فهمم چی شد...
چی شد ............................................
شما روضه بنویسید...
منتظریم...
لبیک یا حسین علیه السلام....