در محضر آفتاب یکصدداستان کوتاه کوتاه درباره امام صادق علیه السلام از بدو تولدتا شهادت آن حضرت را در بر می گیرد و هشتمین جلد از مجموعه چهارده جلدی چهارده خورشید ویک آفتاب است که هر کتاب یه یکی از اهل بیت علیهم السلام اختصاص دارد.
کتاب فوق همانندسایر کتاب های همین مجموعه، نثری روان وهمه فهم دارد.قالب مینیمال یا همان داستان کوتاه کوتاه بهترین شکل انتخاب شده برای نوشتن این مجموعه بوده است.
همه کتاب های مجموعه خوب یا خوب ترند. چرا که توسط افراد مختلف با قلم ها ی متفاوت تالیف شده اند .کتاب فوق هم یکی از کتاب های خوب تر وحتی عالی این مجموعه می باشد.
طراحی زیبا،چاپ،نوع کاغذ وحتی صفحه آرایی وبه خصوص یکصد منبعی که در انتهای هر کتاب آمده است شما را از این که وقت گذاشتید واین کتاب را خواندید راضی خواهد کرد.
در محضر آفتاب شما را ترغیب خواهد کرد تا به عنوان یک کتاب از یک مجموعه خوب در زمینه داستان کوتاه کوتاه به دیگران هدیه ویا حداقل معرفی کنید.
من تا الان این کتاب و این مجموعه را بارها یک نفس خوانده ام واگر میتوانستم به همه دوستان وآشنایان هدیه می دادم....
تکه های خواندنی از کتاب:
*م حمد.اسم پسرم را گذاشته بودم محمد.سرش را خم کرد ، گفت :"محمد
سرش را برد پایین تر ، گفت:"محمد"
نزدیک بو سرش بیاید روی زمین.گفت:"محمد...جانم ، پدر و مادرم، تمام عالم فدای جدم محمد."نگاهش می کردم.
-مبادا ناراحتش کنی . مبادا با او بد حرف بزنی. مبادا بزنی اش... .خانه ای که در آن اسم محمد باشد هرروز تقدیس می شود.
*م همان ها که می خواستند کمک کنند نمی گذاشت.خودش کارهای شان را می کرد.می گفت:"پیامبر به ما خانواده اجازه نداده است، مهمان های مان را به کار بگیریم."
*گ فت:"دوستان تو برادران تواند.دوست شان داری؟"
گفتم:"آن قدر که هرروز چندتاشان را مهمان می کنم."
گفت:"می دانی فضیلت آن ها از تو بیش تر است؟"
گفتم:"ولی من آن ها را مهمان می کنم."
گفت:"وارد خانه ات که می شوند برای تو و خانواده ات طلب آمرزش می کنند و بیرون که می روند گناهان تو و خانواده ات را می برند."
*از بین شعله ها می گذشت و می گفت:"منم!پسر ابراهیم خلیل."
آتش زبانه می کشید.منصور دستور داده بود خانه ی امام را بسوزانند.
*روز آخر،ساعت آخر،لحظات آخر... خوابیده بود توی بستر.گفته بود هدیه و پول بفرستندبرای تمام دوستان و فامیل، حتا برای آن کسی که یک روز قصد داشت امام را بکشد.
*چ شم هایش داشت بسته می شد.گاه گاه از گوشه و کنار خانه صدای گریه بلند می شد.همه بودند.منتظر نشسته بودند کنار بسترش.خودش گفته بود جمع شان کنند.هیچ کس نمی دانست این لحظات آخر چه می خواهد بگوید.نگاه کرد به صورت تک تک شان،گفت:"ما کسی که نماز را سبک بشمارد،شفاعت نمی کنیم."
آخرین کتابی که خوندم کتاب دا از سیده زهرا حسینی بود ..
الانم کتاب آغاز تا پایان (جنگ) هستش مابین اینها چند تا رمان هم خوندم..