یکی رو تصور کنین که عاشق سیب باشه. به خاطر همۀ خوبی هایی که سیب داره. از رنگ، بو و زیباییش گرفته تا مزه و طعم... . هر روز از یه کوچه باغ سیب هم رد میشه. همون کوچه باغی که از وقتی درختا با اومدن بهار سبز شدن، منتظرشون بوده تا الان که وقت چیدن سیب ها شده. هرروز، هرطور که شده یه دونه سیب از باغبون گرفته.
یه روز که رفت باغ، باغبون بهش گفت: برو با خودت یه کیسه بزرگ و محکم بیار. خیلی هم سفارش می کنه که ته کیسه، سوراخ نباشه. اونم به هر سختی شده یه کیسه پیدا می کنه. وقتی برمی گرده، می بینه باغبون توی باغ نشسته.
- بیا تو و هرچی میخوای سیب بچین. آزادِ آزادی. هم خوردن حلال و هم بردن. هر چی بیشتر بچینی، سهم خودته. بزرگ و کوچیکی و سالم و خراب بودنشون هم به انتخاب خودت... .
تو زندگی ام گاهی یه فرصت هایی پیش میاد تا ما آدما کیسه های خالیمون رو پر از سیب و عطرش کنیم. فقط باید حواسمون باشه کیسۀ بزرگ و محکم و سالمی داشته باشیم. سوراخ نداشته باشه و طوری نشه که یدفعه متوجه بشیم هرچی جمع کردیم ازسوراخ ته کیسه ریخته...!
این روزها از اون فرصت هاست...