هنوز آفتاب نزده. شال و کلاه کرده به سمت محل کار میرم.مثل هر روز انتظار دیدنش رو می کشم.فرقی نمی کنه چه فصلی باشه.گرما باشه یا سرما.بارانی باشه یا آفتابی.
مطمئنم که می بینمش.ندیدنش برام بیشتر تعجب داره.می تونم دیر یا زود رفتن به محل کارم رو با او تنظیم کنم.
جوونی است بلندبالا.اسمش رو نمی دونم .آهسته راه می ره. یادم می یاد، اون اوایل بدنش می لرزید. مدام به چپ و راست می شد.راه رفتنش تعادل نداشت.با کمک وسایلش راه می رفت.
اماهمیشه عادت داره سرش رو بالا بگیره و ومدام به مسیر مستقیمش نگاه کنه.به هر سختی که باشه پاهاش رو به کمک مادرش بالا بیآره ومحکم به زمین بکوبه و به جلو بره.
بعد ازسالی، هنوز او را می بینم.وسایل کمکیش رو کنارگذاشته .کسی همراش نیست.خودش پاهاش روبالا می یاره.تعادل راه رفتنش بهتر شده وکمترمی لرزه.
دوست دارم یه روز صبح چند قدمی مهمانش بشم.سر صحبت باهاش بازکنم. وتشنگی حس کنجکاویم رو سیراب کنم.
بپرسم که چه اتفاقی براش افتاده؟ چرا هر روز صبح راه می ره؟از این کارش خسته نشده؟
برای آینده اش چه برنامه ایی داره؟دنیا را چطور می بینه؟ و خیلی سوال های دیگه....
دوست دارم بهش بگم تو هر روز صبح برای من چند نشونه وپیام داری....
تو هر روز صبح باعث می شی که خدا رو شکر کنم به خاطر نعمت سلامتی که بهم داده و من قدرش رونمی دونم .
تو هر روز صبح به من یادمیدی که باید اراده داشته باشم برای کارای سخت.
تو به من یاد میدی از نگاه ترحم مردم نترسم.
تو به من یاد میدی سرم رو بالابگیرم وبه سمت هدفی که دارم حرکت کنم هرچندآروم.
تو چیز های دیگری هم به من یادمیدی....مثل نظم،سحر خیزی و امید،پشتکار....
باید بیشتر به تو ونشونه های تو فکرکنم....
یادم باشه اسمت روهم ازت بپرسم....
سلام.
همیشه دور و بر ما پر از نشونه است...
اما بستگی به نگاهمون داره ،
چطور ببینیم که نشونه های خداوند رو هم دیده باشیم...
آفرین به نگاه شما.
برای داشتن چنین نگاهی هم باید خدا رو شاکر بود.
مثل همیشه خوب. ممنونم.
یاعلی.