خیلی از اونایی که تو این دنیا به جایی رسیدن و با نزدیکتر شدن به خدا، واسه آدمشدن، از بقیه جلو زدن، لحظۀ نابی تو زندگیشون اتفاق افتاده...
مثل زهیر، از آقا امام حسین فراری بود تا اینکه آقا فرستادن دنبالش. چیزی در گوش زهیر گفتن و او به یکباره عوض شد. یا فضیل ایاز، رفته بود دزدی که با صدای قرآن برگشت.
نزدیکتر بیایم، آقاسیدعلی قاضی که باپیغام رهایی شخصی بهظاهر دیوانه، شد سرسلسلۀ همه... یا آقا سید عبدالکریم کشمیری، حاجآقا دولابی، کربلایی احمد، شیخ رجبعلی خیاط، شاهرخ ضرغامی همون حر انقلاب،رسول ترک،سیدهاشم حداد،آیت الله خوشوقت وخیلیهای دیگه...
بالاخره یه نگاهی،صدایی،نجوایی،نفس صاحبدلی،توسلی،گریه ای،توبه ای... چطوری بگم یه اتفاقی افتاد و با تلنگری به خودشون اومدن وگُل کردن...
خلاصش کنم...
خداجون...
اون لحظۀ نابی که قراره مارو به اندازۀ ظرفیتمون بالا ببره اگه خیلی دوره، نزدیک بشه. اگرم لازمه کاری کنیم تا آماده بشیم، حالیمون کن... و اگه قراره اصلاً نباشه برای ما همچین لحظهای تو تقدیرمون قرار بده!
خودمونی بگم: خودت بهونهای برامون بتراش تا برگردیم... تو که اوسای این کاری... نیستی؟!
همین محرم چطوره...؟!
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را.
...........................
چه شیرینه آقا خودش بیاد دستتو بگیره بعد توی گوشت بگه بیا تو را هم خریدم.
اون وقت دیگه جلوی مادرش خجالت نمی کشیم