«ابن ابى الحدید»مىنویسد«من به آنچه که همه ملتها قسم میخورند سوگندیاد مىکنم که از پنجاه سال پیش تا هم اکنون بیش از هزار بار این سخن را خوانده ام و در هر بار در دلم لرزش، ترس و موعظه تازهاى پدید آمد و به سختى در قلبم اثرمىگذاشت،اعضاء و جوارحم به لرزه مىافتاد،نشده است در آن تامل کنمجز اینکه در آن حال به یاد مرگ خانواده،بستگان و دوستانم افتادهام،درستبرایم مجسم مىشد که من همانم که امام علیه السلام توصیفش را کرده است!
چقدر واعظان،خطبا،گویندگان و افراد فصیح در همین باره سخن گفتهاند و من گوش فرا دادهام و من در سخنانشان دقت و تامل نمودهام،اما در هیچکدامتاثیر سخن امام علیه السلام را نیافتهام بنا براین این تاثیرى که بر قلب من مىگذارد یااز ایمانى است که به گوینده آن دارم و یا ایمان و نیت و یقین و اخلاص او سببشده است که این چنین در روح شنونده اثر مىگذارد و در قلبها جایگزین شود».
(شرح ابن ابى الحدید ج 11 ص153)
خطبه 221 نهج البلاغه
از سخنان حضرت بوتراب امیر المومنین علیه السلام این سخن را پس از تلاوت این آیات«الهاکم التکاثر حتى زرتم المقابر»بیانفرمودند.
شگفتا!چه هدف بسیار دورى!و چه زیارت کنندگان غافلى!و چه افتخار موهومو رسوائى!به یاد استخوانهاى پوسیده کسانى افتادهاند که سالها استخاک شدهاند،آنهم چهیادآورى،آنها با این فاصله به یاد تفاخر به کسانى افتادهاند(که هیچگونه سودى به حالشاننخواهد داشت)آیا به خوابگاه ابدى پدران خویش افتخار مىکنند؟و یا با شمارش تعدادمردگان و نابود شدگان، خود را بسیار مىشمرند؟
(گوئى)خواهان بازگشت اجسادىهستند که تار و پودشان از هم گسیخته،و حرکاتشان به سکون تبدیل یافته،(این اجسادپوسیده)اگر مایه عبرت باشند سزاوارتر است تا باعث افتخار!
اگر با توجه به وضع آنانبه آستانه تواضع فرود آیند عاقلانهتر است تا آنان را وسیله سربلندى قرار دهند!(اما)بهآنها با چشمان کم سو نگاه انداختند و در اثر این کوته بینى در دریاى جهل و غرور فرو رفتند.
اگر شرح حال آنان را از عرصههاى ویران آن دیار،و خانههاى خالى بپرسند،پاسخخواهند داد، در زمین گم شدند(و بدنهاشان خاک،و خاک آنها معلوم نیست در کجا پراکندهو جزء چه موجودى شده است!)،
شما نیز بعد از آنان در غرور و جهل قرار گرفتهاید،برجمجمه آنها قدم مىگذارید،و بر اجساد آنها زراعت مىکنید و از آنچه باقى گذاردهاندمىخورید،و در کهنه خانههاى آنها سکونت مىگزینید،و زمان در فاصله بین شما و آنهابر شما نوحهگرى و زارى مىکند.
آنها پیش از شما به کام مرگ فرو رفتند و براى تعیین آبخورگاه از شما پیشى گرفتند(آرى) همانها که داراى مقامهاى عزت و درجات افتخار بودند،سلاطین بودند و یا رعایاى آنها (پس از مرگ)در درون قبرها خزیدند و زمین بر آنها مسلط شد،از گوشتشان خورد و ازخونهایشان آشامید،در حفرههاى گورستان به صورت جمادى بىرشد و نا پیدا ! که امید یافتشدن آن هرگز نیست قرار گرفتند.
دیگر وقوع حوادث هراس انگیز آنها را به وحشتنمىاندازد،و دگرگون گ و به جاى شنوائى کر شدند و حرکاتشان به سکون تبدیل یافته است،
و در دید نخست،پندارى که به خواب رفتهاند،همسایگانى هستند که با یکدیگر انس نمی گیرند، دوستانى هستند که به دیدار یکدیگر نمىروند،پیوندهاى شناسائى در میان آنها به کهنگىگرائیده،و اسباب برادرى قطع گردیده،همه،با اینکه جمعند تنهایند!،و با اینکه دوستند ازیکدیگر دورند،نه براى شب صحبگاهى مىشناسند و نه براى روز شامگاهى!
شب یا روزى که رختسفر مرگ در آن بستهاند براى آنها جاودان شده، خطراتآن جهان را وحشتناک تر از آنچه مىترسیدند یافتند،و نشانههاى آن را بزرگتر از آنچه درنظر داشتند مشاهده کردند،
براى وصول به هر یک از دو نتیجه(بهشتیا دوزخ)تا محلقرارگاهشان مهلت داده شده،و عالمى از بیم و امید بر ایشان فراهم ساخته،اگر مىخواستندآنچه را که در آنجا مشاهده کردهاند و با چشم دیدهاند توصیف کنند،زبانشان عاجزمىماند!
ولى اگر آثارشان محو شده،و اخبارشان منقطع گشته،چشمهاى عبرتگیر،آنها رامىنگرد،و گوش دل اخبار آنان را مىشنود و با غیر زبان خود حرف مىزنند و مىگویند:
چهرههاى خرم و زیبا پژمرده شده و در حالت عبوسى فرو رفته،و اجسام و بدن هائى که در نازو نعمت پرورش یافته بود،از هم متلاشى گردیده است
،بر اندام خویش لباس کهنگىپوشیدهایم، و تنگى قبر ما را سخت در فشار قرار داده،وحشت و ترس را از یکدیگر به ارثمىبریم و خانههاى خاموش(قبر)بر ما فرو ریخته،زیبائی هاى اجساد ما را محو کرده ونشانههاى شناسائى چهره هاى ما را دگرگون ساخته،اقامت ما در این خانههاى وحشتزا طولانى شده،نه از این مشکلات فرجى یا فتهایم،و نه از تنگى(قبر)گشایشى.
اگر آنها را در نظر خود مجسم کنید و یا پردهها کنار رود آنان را ببینید،در حالىکه گوش هاى آنان را حشرات خورده و کر شدهاند:
چشمهایشان به جاى سرمه پر از خاکگردیده و فرو رفتهاند،و زبان هائى که با سرعت و فصاحتسخن مىگفتند قطعه قطعه گردیده-اند قلبها در سینهها پس از بیدارى به خاموشى گرائیده،و در هر یک از اعضاى آنان پوسیدگىتازهاى آشکار گشته و آنها را زشتساخته،و راه آفات به سوى اجسامشان به آسانىگشوده شده است، همه تسلیمند،نه دستى براى دفاع دارند و نه قلبى که با آن جزع کنند.
(آرى)هنگامى که اینان را در نظر مجسم سازى قلبهاى پر غم و چشمانى پر خاشاک را میبینى کهاز هر نظر بیچارهاند همان بیچارگى که از آنها دور نمىشود،و شدت و اضطرابى که جلا و روشنى را ندارد،چقدر زمین اجساد عزیزان خوش سیما را که در دنیا با غذاهاى لذیذ و رنگینپرورش یافتند،و در آغوش ناز و نعمتبزرک شدند به کام خود فرو برده،
همانها کهمىخواستند با سرور و خوشحالى غم ها را از دل بزدایند و به هنگام مصیبتبراى از بین نرفتنطراوت زندگى با لهو و لعب خود را سرگرم مىساختند و در آن هنگام که در سایه زندگى(پر ناز و نعمت و)غفلت زا،آنها به دنیا و دنیا به آنها مىخندید.
ناگهان روزگار با خارهاى آلام و مصائب،آنانرا درهم کوبید،گذشت روزگار،نیرویشان را درهم ریخت،مرگ از نزدیک به آنان نظرافکند،و غم و اندوهى که از آن آگاهى نداشتند با آنها در آمیخت.
غصههاى پنهانى که حتىخیال آن را نمىکردند در وجودشان راه یافت،و در حالى که شدیدا به سلامت و تندرستىانس داشتند بیماریها در پیکرشان تولد یافت
در این هنگام هراسان،به آنچه پزشکان آنهارا عادت داده و آموخته بودند که«حرارت»را با«برودت»و«برودت»را با«حرارت»تسکینبخشند روى آوردند(اما)هیچ حرارتى را با برودت خاموش نساختند جز اینکه حرارتشعلهورتر شد!و هیچ برودتى را(با داروى حرارت)تحریک نکردند جز اینکه برودت را تهییجنمود!،
و براى اعتدال مزاج به وسیله هیچ داروئى نپرداختند جز اینکه آنها را آماده بیمارىدیگرى نمود،تا آنجا که تسلى دهندهاش سست،و پرستارش به غفلت گرائید،و خاندانش ازبیماریش خسته و ناتوان شدند،و از پاسخ سائلان در مورد بیمارى او عاجز ماندند، و در باره همان خبر حزن آورى که از او کتمان مىنمودند در پیش او به گفتگو پرداختند.
یکى میگفت:
تا هنگام مرگ به همین وضع باقى است(و با همین بیمارى از دنیا مىرود)،دیگرى آرزوىبازگشتبهبودیش را داشت،
سومى آنان را به شکیبائى در فقدانش دعوت می کرد وگذشتگان را به یادشان میآورد،در همین حال که وى در شرف سفر مفارقت دنیا و ترک دوستانبود،ناگهان عارضهاى گلوگیر برایش پیش آمد،که فهم و درکش در حیرت افتاد و زبانشبه خشکى گرائید.
چه وصایاى لازم و مطالب مهمى که پاسخ آنها را میدانست اما زبانش ازگفتن آنها بازمانده،و چه سخنان دردناکى که می شنید و خود را به کرى میزد:
(این زخمزبانها)یا از شخص بزرگى بود که او را محترم میداشته،و یا از کوچکى است که به او ترحمنموده است.
(خلاصه اینکه)مرگ دشواریهائى دارد که هراس انگیزتر از آن است که بتواندر قالب الفاظ ریخت و یا اندیشههاى مردم دنیا بتوانند آنها را درک نمایند!
پ.ن:
از خودم خجالت می کشم ....حتی یک بار هم نخوانده ام.شما چطور؟