* رضایت مادر
بعد از سه سال راه مکه برای حجاج ایرانی باز شد. رهبری او را به عنوان نماینده ولی فقیه و سرپرست حجاج ایرانی معرفی کرد. این بار هم دستور رهبری را بدون چون و چرا قبول کرد. در همین ایام پیش مادرش رفت و گفت: «به دستور رهبر امیر الحجاج شدهام». مادرش هم بعد از کمی تأمل گفت: «احمد جان تو حتماً بهتر از من میدانی که ملک فهد تابع دستورات آمریکاست. اگر شما به آنجا بروی و مصلحت آمریکا چنین قرار بگیرد که شما را بگیرند و بعد به فهد دستور بدهد، فهد اطاعت میکند و این چیزی نیست که هم برای تو، هم برای ایران مناسب باشد.
به محض شنیدن نارضایتی مادرش، نامهای به رهبری نوشت: «پس از صدور حکم با کمال شوق کار را دنبال نمودم و پیشرفتهایی هم در بعضی زمینهها حاصل شد. ولی امروز در ملاقات با مادر بزرگوارم با مسئلهای مواجه شدم که تنها فرد را رهبر عزیزم دانستم تا موضوع را با او در میان بگذارم چراکه جنابعالی همیشه نسبت به خانواده حضرت امام (قدس سره) محبت داشتهاید. والده به جد دستور فرمودهاند از این سفر منصرف شده، و در کنارشان باشم. از آن حضرت درخواست مینمایم در صورتی که اجازه فرمایند درخواست والده مکرم را بر مسئولیت جدید مقدم دارم».
...این حرفش برایم خیلی جالب بود:
"کسی که به خدا انس بگیرد از مردم وحشت دارد."*
*امام حسن عسکری علیه السلام
گلدان
روشن بودن چراغ خانه سید*آیه الله قاضی طباطبایی*قدری نگرانم می کند.آخرچند روزی است که به زیارت حضرت معصومه علیه السلام رفته اند و خانه نیستند.
به همین خاطر با پدرم به خانه شان می رویم تا ببینیم خودشان هستند یا نه.زنگ می زنیم.در باز می شود و مثل همیشه اول سر و کله عصای سید پیدا می شود و بعد هم خودش.
او بدون اینکه بپرسد چه کار داریم،با اصرار ما را داخل می برد و بعد از پذیرایی توضیح می دهد چرا زود برگشته اند.
او می گوید:«یادمان رفت کلید خانه را به شما یا یکی از آشنایان بسپاریم.برای همین ترسیدیم این زبان بسته ها(گلدان ها)در این گرمای تابستان خشک شوند.آخر این ها هم حقی بر گردن ما دارند.»
در خانه علما،تالیف بیژن شهرامی،صفحه 27،انتشارات بوستان کتاب قم.
پرسیده بود:چرا با عراق جنگیدید؟
گفته بود:ما نجنگیدیم،اون ها شرو ع کردند،ما فقط دفاع....
حرفش تمام نشده بود،زده بود زیر گوش سفیر ما.
طرف از کله گنده های شوروی بود،نمی شد کاری کرد.
نیمه شب بود که خبر به امام رسید،گفت:...همین الان!
هر چه گفتن:آقا! شوروی قدرت اول دنیاست،نمی شه که...
گفت : اگه کسی نمی ره،خودم برم؟
همون شب زنگ سفارت شوروی رو زدن.
گفت:با آقای سفیر کارداریم.
گفتن:ایشون خواب هستند،فردا بیایید.
گفت:نمی شه،از طرف امام اومدیم کار مهمی داریم.
سفیربا چشم های خواب آلود اومد،بدون حرف خوابوند زیر گوشش.
-:این به اون دَر،
خواب از سرش پرید.
*کتاب 21 سال گذشت،صفحه 95،موسسه فرهنگی هنری پلاک
من یک بار خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم:
اینهمه فقها، عرفا، فلاسفه، حکما، شعرا؛
اینها چه می خواستند بگویند؟
حرفشان چه بوده؟
یک جملۀ جالب وکوتاهی فرمودند:
«همه آمده بودند به شما بگویند خدا یادت
نرود.شما خدا یادت نرود.»