از قبل خودت را برای زیارت حضرت آماده میکنی. سعی داری همۀ شنیدهها و خواندهها را در ذهنت مرور کنی و با رعایت تمام تشریفات بهسمت حرم امن آقا علیبنموسیالرضا علیهالسلام بروی.
کفشهایت را به کفشداری صحن آزادی میسپاری. کتاب زیارت را برمیداری. میروی برای طلب اذن دخول... .
حین خواندن اذن دخول و غرق شدن در حالوهوای افکار خودت، صدایی به گوش میرسد. صدای در زدنی. سرت را که بالا میآوری جلوی خودت میبینیاش.
مردی با صورت آفتابسوخته، سبیل درشت و لباس بختیاری. سر و رویش را به دربهای ورودی حرم میکشد. صدای بوسههای مدامش را میشنوی.
کلون در را گرفته و پشت سر هم میزند. با سادهدلی و بدون هیچ تشریفات دیگری وارد میشود. بعد از چند لحظه میان جمعیت گمش میکنی.
همان در زدنهایش اذن دخولش بود و تو هنوز مشغول خواندن اذن دخولت هستی... .
چند لحظهای فکر میکنی... میبینی تمام سادگیاش به دلت نشسته. به خودت میخندی. به اینکه بعضی مواقع خودت را به زحمت بیهوده میاندازی.
روحت را در تشریفاتی که برای خودت درست کردهای پیچیدهای و همینها برایت مانع زیارت حضرتش شده است.
فرعها را برای خودت اصل شمردهای و اصلها را فرع. همینها نمیگذارد به اصل برسی. آدابی که در اصل برای رعایت سادهدلی و سادگی بوده، نه برای اسیر تشریفات و متعلقات شدن... .
به خودت میگویی شاید گاهی برایت لازم باشد که با تمام سادهدلی به زیارت بروی؛ ولی با رعایت تمام ادب... گاهی روحت سادگی را بیشتر میطلبد... .
وقتی به دلت مراجعه میکنی باید آن مرد لُر بختیاری را بیشتر دوست داشته باشی... .