ذره

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابوتراب» ثبت شده است

کجایند پاکیزگان در راه و رسم مسلمانی...؟

نهج البلاغه...خطبه 129

عکاس هاهم عالمی دارن...

عکس هرعکاسی طعم ومزه مخصوص خودش روداره....مثل طعم و مزه دست پخت. 

 عکاس هاچیزایی می بینن که بقیه یا نمی بینن یا بی خیال از کنارش ردمی شن.

شکارچی لحظه های نابی هستن که ما مفت از دست دادیم.

عکس می گیرن از عشق،نفرت،زندگی،...

 عکس می گیرن ازخوبی ها وبدی هایی که داخلش غرقیم اما نمی بینیم.

عکس می گیرن ازانسان های کوچیک اما بزرگ یا ازانسان های بزرگ ولی کوچیک.....

زیبایی و زشتی ها رو از یه زاویه می بینن که فکرش هم نمی کردیم.

عکاس ها ازاونایی هستن که می تونن زمان رودرقاب دوربینشون اسیرکنن واین از هرکسی برنمیاد.کمکمون می کنن تا برلحظه گذشته واتفاق های افتاده بهترنگاه کنیم .

و بتونیم راز اون لحظه از زمان رو پیدا کنیم.رازی که می تونه شیرین باشه یاتلخ .اما تلخی بعضی رازها هم شیرینه....

چه کنم....؟؟پرده دری کردم....

همین اندک هم نگه نداشتم....

.

.

.

وَ قَالَ[ علی علیه السلام] اتَّقِ اللَّهَ بَعْضَ التُّقَى وَ إِنْ قَلَّ وَ اجْعَلْ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللَّهِ سِتْراً وَ إِنْ رَقَّ .

« از خدا بترس اگرچه اندکی، و میان خود و خدایت پرده ای (از شرم) قرار ده هر چند نازک.»

*نهج البلاغه، حکمت 242

*ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه...

حافظ

 

خطبه 139

دریافت

  • ذره

هرچه یادمون میاد همیشه مریض ها دنبال دکترها بودن و هستن.

همیشه مریض ها  هستن که ناز دکتر ها رو می خریدن و منتشون رو می کشیدن.

همیشه این مریض ها هستن که  دوری دکترها رو تحمل می کنن و همیشه منتظرن که بر گردن .هیچ کس بهتر از مریض ها  از معنی انتظار خبرنداره.اونا خوب میدونن تا ساعت ده منتظر دکتر موندن وهر دقیقه ساعت ها شدنچه طعم تلخی داره.

 
حتما فکر میکنید می خواهم درباره کتاب حرف بزنم؟ اما ازاین خبرها نیست، فقط می خواهم یک خاطره بنویسم. بدون مقدمه بگویم:
 
چند وقت پیش رفته بودم کتاب فروشی و کنار کتاب فروش - که از دوستان قدیمی است- نشسته بودم . ساعت حدود 11شب بود . مشغله زیاد کاری همیشه مجبورم می کرد تا  آخر وقت ها به کتابفروشی بروم.بعد از ساعتی ،حرف ها ته کشیده بود و خستگی همه تنم را گرفته بود.
همین موقع بود که شخصی از پله های کتاب فروشی سرازیر شد پایین.با پیراهن مشکی رنگ و رو رفته وشلوار پاچه گشاد.موهای دم کفتریش صورت رنگ پریده اش را کوچک تر کرده بود.چند دکمه پیراهنش باز بود وکفش هایش را به دنبال خودش روی زمین می کشید.تسبیح سبز رنگی دور دستش صدا میکرد و نوک سیبیل هایش را توی دهانش مزه مزه می کرد.
 همان بار اول پیش خودم گفتم :"حالا نصف شبی بیا درستش کن...خدا به خیر بگذرونه...الانه که کار به چاقو کشی و زد و خورد بکشه."
 محلی به مانگذاشت. انگار ما اصلا نبودیم. داخل کتاب فروشی گشتی زدو نگاهی به چند کتاب انداخت.دوباره به سمت ما برگشت.
 چشم های خمارش را روی ما انداخته بود وجلو می آمد  .خودمان را برای هر چیزی آماده کرده بودیم الا چیزی که می خواست بپرسد.
"ببخشین شماجلددوم  شرح ابن ابی الحدید تو  کتابا دارین؟همون شرح نهج البلاغه منظورمه. لای کتابا هرچی گشتم به چیشم نیومد؟."
دوست کتابفروشم خودش را جمع وجور کرد وگفت:
"نه.متاسفانه . مگه شما کتابش رو خوندید؟"
 این جمله آخررا دوست کتابفروشم با تعجب ووصدای لرزانی پرسید.
"ها... چند سال پیش که سربازی بودم توی پادگان جلد اولش رو خوندم و از همون موقع دنبال جلد دومش هسم .ای قدر خوندمش که برگ برگ شده  .دیگه نمیش دست گرفت."
دوباره نگاهی به کتاب ها انداخت وپرسید:
"اگه سفارش بدم برام میارید ؟حتما بیارش.خو..."
دوستم فقط سری تکان داد. دوباره از پله ها رفت بالا. صدای درهم شده اش می آمد.
"...بازم میام .سر میزنم...حیفه اینا که نخوندن."
چند دقیقه ای سکوت همه کتاب فروشی را گرفته بود.فقط  چشم های متعجبمان به هم نگاه میکردند.
در فکر این بودم ما که این همه ادعای کتابخوان بودن داریم حتی جلد کتابی که می خواست ندیده ایم تا چه برسد خوانده باشیم.
" فقط خدا کنه دفعه دیگه که میاد منم باشم تا سر صحبت باهاش باز کنم.یادم باشه دوربین باهام باشه."
            

 

پی نوشت وادامه مطلب  :

ندارد اما

 ابن ابی الحدید کلیک فرمایید.