ذره

۲۷ مطلب با موضوع «کتاب :: پالپ *قطعه کتاب*» ثبت شده است

  • ذره

*کلیک روی عکس 

  • ذره

برف را ببین! اگر تند شلّاقی ببارد، نمی نشیند. برف وقتی می نشیند که آرام و زیبا ببارد.

حرف هم مثل برف است؛ اگر به قول « قرآن کریم » نرم و لیّن باشد، بر دل می نشیند و دلنشین خواهد شد. به همین دلیل خداوند به موسی و هارون فرمود:

« حال که پیش فرعون می روید، با او نرم سخن بگویید.

فَقُولا لَهُ قَولاً لَیِّنا. »(1)

یعنی اگر تند و خشن بگویید، او بر نمی تابدو بر دل سنگ او نخواهد نشست.

کلام و سخن حافظ چرا بر دل ها می نشیند؟

چون نرم است؛ مثل مخمل و حریر. ببین وقتی که می خواهد بگوید با هر کسی ننشین چه لطیف و چه نرم می گوید:

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد .. بهتر آن است که بامردم بد ننشینی

پ ن:

1-سوره طه ، آیه 44 .

رنجبر ، محمدرضا ، « مثل شاخه های گیلاس » ، نشر شهر ، 1392، ص12.

 از هدایای 17 ربیع الاول....یک صفحه کتاب

 اول کلامی بود بی تشویش.جار که زدند،غوغا به ا کرد.کثل غباری سبک ونرم بر سر شهر رو ریخت و معلوم نشد از کجا نازل شده بود:از ملکوت ، از آسمان یا از سوق عکاظ؟

بعدها شاعران به هجوم اصحاب فیل تشبیه اش کردند؛به لشکری که وقتی اول بار خبرش به گوش ها رسید کسی باور نکرد.جدی نگرفت؛همه حیرت زده از هم می پرسیدند،شنیده اید ؟دیده اید؟

 از نجوایی دو نفره آغاز شد،دویی که هیچ کس ندیده بودشان،نمی شناختشان.کلام را بر خاک وباد زده مکه  وا گذاشتند و رفتند.بعد دهان به دهان زیر سقف چوبی سوق عکاظ جاری شد.هر کس که دور بیتعتیق پابرهنه طواف می کرد ،این ندا را می شنید:

کودکی محمد نام از حلیمه گم شده؛کودکی...

...تا کلام به صاحب کلام رسید.سید بطحا در حال نظاره طواف کنندگان حرم بود که ندا به گوشش رسید.با شنیدن نام نوه خود غضبناک شد.اول بار ندارا باور کرد،چرا که فرزندش فرسنگ ها از اینجا، از این هوای خفه و بادزده دور بود،قبیله بنی سعد کجا ، سوق عکاظ کجا؟اما...اگر این کلام راست باشد...اگر فرزندش گم شده باشد...شاید دسیسه ایی ....طاقت نیاورد.دستور داد مردان قریش و پسرانش جمع شوند در سه کنج حجرالاسود.

پای پیاده ، دست بر قبضه شمشیر،گرد بیت عتیق می گشت و ندا می داد:سوار شوید ای بنی هاشم تا او را بیابیم.اگر راست باشد،از اسب پیاده نمی شویم تا محمد را پیدا کنیم.اندکی بعد طواف کنندگان بیت عتیق ، گروهی سوار را دیدند که خاک کنان از زمین مکه بیرون زده،به سمت کوه ابو قبیس می تاختند.جلودار سواران،پیرمردی سپید محاسن بود که اسبش را به تازیانه گرفته پیش می تاخت...

    

پ.ن:

 

*خوانش این کتاب را از دست ندهیم.رمانی است درباره پیامبر گلها و حادثه ای که برای آن حضرتش در دوران کودکی اتفاق افتاده اما...

یادم می آید این کتاب را یک نفس خواندم.

  • ذره

* رضایت مادر

بعد از سه سال راه مکه برای حجاج ایرانی باز شد. رهبری او را به عنوان نماینده ولی فقیه و سرپرست حجاج ایرانی معرفی کرد. این بار هم دستور رهبری را بدون چون و چرا قبول کرد. در همین ایام پیش مادرش رفت و گفت: «به دستور رهبر امیر الحجاج شده‌ام». مادرش هم بعد از کمی تأمل گفت: «احمد جان تو حتماً بهتر از من می‌دانی که ملک فهد تابع دستورات آمریکاست. اگر شما به آنجا بروی و مصلحت آمریکا چنین قرار بگیرد که شما را بگیرند و بعد به فهد دستور بدهد، فهد اطاعت می‌کند و این چیزی نیست که هم برای تو، هم برای ایران مناسب باشد.

به محض شنیدن نارضایتی مادرش، نامه‌ای به رهبری نوشت: «پس از صدور حکم با کمال شوق کار را دنبال نمودم و پیشرفت‌هایی هم در بعضی زمینه‌ها حاصل شد. ولی امروز در ملاقات با مادر بزرگوارم با مسئله‌ای مواجه شدم که تنها فرد را رهبر عزیزم دانستم تا موضوع را با او در میان بگذارم چراکه جنابعالی همیشه نسبت به خانواده حضرت امام (قدس سره) محبت داشته‌اید. والده به جد دستور فرموده‌اند از این سفر منصرف شده، و در کنارشان باشم. از آن حضرت درخواست می‌نمایم در صورتی که اجازه فرمایند درخواست والده مکرم را بر مسئولیت جدید مقدم دارم».


آفتاب نیمه شب

آفتاب نیمه شب...

...این حرفش برایم خیلی جالب بود:

"کسی که به خدا انس بگیرد از مردم وحشت دارد."*

 

*امام حسن عسکری علیه السلام

*آفتاب در نیمه شب صفحه 72.

گلدان

روشن بودن چراغ خانه سید*آیه الله قاضی طباطبایی*قدری نگرانم می کند.آخرچند روزی است که به زیارت حضرت معصومه علیه السلام رفته اند و خانه نیستند.

به همین خاطر با پدرم به خانه شان می رویم تا ببینیم خودشان هستند یا نه.زنگ می زنیم.در باز می شود و مثل همیشه اول سر و کله عصای سید پیدا می شود و بعد هم خودش.

او بدون اینکه بپرسد چه کار داریم،با اصرار ما را داخل می برد و بعد از پذیرایی توضیح می دهد چرا زود برگشته اند.

او می گوید:«یادمان رفت کلید خانه را به شما یا یکی از آشنایان بسپاریم.برای همین ترسیدیم این زبان بسته ها(گلدان ها)در این گرمای تابستان خشک شوند.آخر این ها هم حقی بر گردن ما دارند.»

در خانه علما،تالیف بیژن شهرامی،صفحه 27،انتشارات بوستان کتاب قم.

پرسیده بود:چرا با عراق جنگیدید؟

گفته بود:ما نجنگیدیم،اون ها شرو ع کردند،ما فقط دفاع....

حرفش تمام نشده بود،زده بود زیر گوش سفیر ما.

طرف از کله گنده های شوروی بود،نمی شد کاری کرد.

نیمه شب بود که خبر به امام رسید،گفت:...همین الان!

هر چه گفتن:آقا! شوروی قدرت اول دنیاست،نمی شه که...

گفت : اگه کسی نمی ره،خودم برم؟

همون شب زنگ سفارت شوروی رو زدن.

گفت:با آقای سفیر کارداریم.

گفتن:ایشون خواب هستند،فردا بیایید.

گفت:نمی شه،از طرف امام اومدیم کار مهمی داریم.

سفیربا چشم های خواب آلود اومد،بدون حرف خوابوند زیر گوشش.

-:این به اون دَر،

خواب از سرش پرید.

*کتاب 21 سال گذشت،صفحه 95،موسسه فرهنگی هنری پلاک

من یک بار خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم:

اینهمه فقها، عرفا، فلاسفه، حکما، شعرا؛

اینها چه می خواستند بگویند؟

حرفشان چه بوده؟

یک جملۀ جالب وکوتاهی فرمودند:

«همه آمده بودند به شما بگویند خدا یادت
نرود.شما خدا یادت نرود.»

کتاب حاج آقا مجتبی،صفحه 133

به بهانه اولین سالگرد رفتنت....

*بعد از چند سال یکبار 7 دقیقه با تأخیر خدمتشان
رسیدم.تا وارد شدم، فرمودند: سابقه نداشت که دیر 

کنی؛ «هفت دقیقه»وقت مرا تلف کردی! آنقدر محکم گفتند:
«هفت دقیقه» که انگار زمان خیلی زیادی است.
من گفتم: حاج آقا در ترافیک بودم!

فرمودند: در هرحال باید خودت را تنظیم کنی که دیر نرسی...

....

*یکی از شاگردان حاج آقا، در نجف به ملاقات آیت الله 
سیستانی رفته بود. حضرت آقای سیستانی از او
پرسیده بودند که چه کار می کند.

او هم گفته بود که در خدمت حاج آقا مجتبی است.

حضرت آقای سیستانی تا فهمیده بودند
که او در محضر حاج آقا تحصیل می کند،

گفته بودند: سلام مرا به ایشان برسانید!

یک شیعه است و یک ایران؛ یک ایران است و
یک تهران؛ یک تهران است و یک خیابان ایران؛

یک خیابان ایران است و یک حاج آقامجتبی.

*لینک

*وقتی کتابی را به دست می گیری که به دلت نشسته، مدام آرزو می کنی که ای کاش هیچ وقت تمام نشود.

مطمئن باشید این احساس را در پایان خواندن کتاب خواهید داشت.